یه بغضی هست که گاهی میخواد بشکنه
نه فقط تو گلوی من. توی گلوی همه گیر کرده انگار
حسرت میخورم
حسرت دوست خوبی که میتونستم داشته باشم و ندارم
حسرت اینکه شادی دوستام مال من باشه نه فقط غم هاشون
حسرت اینکه هر کس هروقت بهم نیاز داره سراغمو نگیره
کاش یکی منو فقط ٬ فقط به خاطر خودم میخواست
آغازم قشنگ نیست. میدونم
اما چاره ای نیست. فعلا فقط همین بغض لعنتیه و بس
دلم یه آغوش میخواد که توش واسه همیشه آروم بگیرم
اونقدر گریه کنم تا آروم بگیرم
تا باز بشم رها. نه این دخترک مچاله ای که توی آینه س
دلم یه خرس گنده میخواد که تو دلش قایم بشم
دلم... خیلی چیزا دلش میخواد
ببین اسیر بن بست جنونم
نمی تونم نمی تونم که من اینجا بمونم
:: بازدید از این مطلب : 255
|
امتیاز مطلب : 37
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10